برگرفته شده از :
نامه گوته شاعر المانی به شارلوت فن اشتاین:
پریشان شدم وقتکه دیدم از سوی تو هیچ سخن امید بخشی نمی رسد ،
خانم گرامی مانع نشو از اینکه دوستت بدارم ،
بمن بگو سرنوشت را چه خیالی د رسر است؟
بمن بگو کدام نیرو مرا بسوی تو می کشد ؟
چنانکه گویا من و تو در گذشته ها خویشاوند بودیم
من هرچه هستم تو آینده ام را تعیین کردی
روانم را به هیجان آوردی
اکنون که چنین است مرا بخوان با نگاهی
ای که سرنوشتم را میدانی، مرا بپذیر
خون تب آلودم را بخواه
دستم را بدست گیر و بسوی خویش بکشان
اجازه بده در آغوش فرشته آسایت مکان گیرم
در پناه محبت تو، محنت عمر را از یاد ببرم
نامه گوته شاعر المانی به شارلوت فن اشتاین:
پریشان شدم وقتکه دیدم از سوی تو هیچ سخن امید بخشی نمی رسد ،
خانم گرامی مانع نشو از اینکه دوستت بدارم ،
بمن بگو سرنوشت را چه خیالی د رسر است؟
بمن بگو کدام نیرو مرا بسوی تو می کشد ؟
چنانکه گویا من و تو در گذشته ها خویشاوند بودیم
من هرچه هستم تو آینده ام را تعیین کردی
روانم را به هیجان آوردی
اکنون که چنین است مرا بخوان با نگاهی
ای که سرنوشتم را میدانی، مرا بپذیر
خون تب آلودم را بخواه
دستم را بدست گیر و بسوی خویش بکشان
اجازه بده در آغوش فرشته آسایت مکان گیرم
در پناه محبت تو، محنت عمر را از یاد ببرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر