غزلیات عاشقانه چکیده های اشک

چه پروا !
سوزیده دلم ازغمت ای یارچه پروا
دل سوخته را دیده ي خونبارچه پروا
درمجمردل ریختی ازچشم شراری
دنیا شده ازدود دلم تارچه پـروا
تاشوق پریدن بدل مرغ دل افتا د
دردام غمت گشته گرفتار چه پروا
از باده ي وصلم که زهجران تورستم
من مست گلم ازستم خارچه پروا
جزعشق تومن قافله سالار، نه جویم
گرمی برَه دم از ره دشوار چه پروا
باعمرگران مایه خریدارتوبودم
گرهستیی دل رفته به بازارچه پروا
درنامۀ‌ مجنون بود این گفته به لیلی
رسوا شده را طعنه ي اغیارچه پروا
اززبان لاله
پیرگشتم ازفراق روی زیبای شما
درمیان خلق کردم خویش رسوای شما
ازبهشت وحوروجنّت عاری ام
زان که روح وجان من گردیده شیـدای شما
آنچه واعظ وصف حوران بهشتی کرده بود
یافتم من جمله دریک خال سـیمای شما
بوی توسازد مکرر, پیکرمن پاک تر
گرمزارمن شود درکوه وصحرای شما
آنچه توصیف توکردم ازبیان من نبود
اززبان لاله گفــتم وصـف لبهای شما
بلبل آسا درتماشای گلـستان میروند
مست میگردد(تولا) ازتـماشای شما
مجمر اسرار
گربیائی به عیادت بسرم یارامشب
باتو بخــشم به خدا مجمراسرارامشب
دیدنت داروی من کرده ي توجادوی من
نظری کن سوی من ای گل بی خارامشب
کسرشأن تو بود یا که هراس دیگران
یا خطایی بوه دت دیدن بیمار امشب
هرکجا قامت رعنا به گمانم که تویی
بعد دیدم که بود چهره ي اغـیارامشب
عقل گوید که دیگرغصه ي بیهوده مبر
لیک دل درپی توراهی بازارامشب
غیراگرطعنه زند طعنه ي پُرکینه زند
من خریدارتویم تا بسرِی دار امشب
اشک هجران توبرچهرۀ من تازه وتر
پاک کن اشک جفا را تو زرخسارامشب
لذت جفا
دل گشته گرفتاردوچشمان سیاهت
خواهد که کند این تن وجانم به فدایت
بعدی كه دلم بسته ي درتاردوگیسو
لذت برد این دل بسی ازجوروجفایت
کی شکوه کنم ازستم غیر ورقیبان
درمسلخ عشق توگناه است شکایت
بي پرده شود كاسه ي تنّاز, تن تو
گربشنوی ازعاشق خود لفظ حکایت
اغیارشنود ازلب تو ذمّ من, امّا
من وصف توگویم نه ازآن جوروجفایت
دل شیفته وخود باخته ي حسن وجـمالت
باعطرنگاهی توكند گرچـه قناعت
قامت بنماغرق گناه است(تولا)
شاید شود ازدیدنت ای شوخ هدایت
ماجرای من
جدایی هاهـمه دست قـضا نیست
فرات ودجله هـم بی ماجرا نیست
به آهی دل شبی با ماه گفتم
زچه رو ماه رویان را وفا نیست؟
به من گفتا که ای مژگان بی خواب
وفای ماه رویان را بها نیست
زروی ماه رویان تشنه عالم
ولی ازهیچ کس آنها رضا نیست
عروس نوجوانی دیده گفتم
زچه دردست وپای توحنا نیست؟
بگفت ازخون حنا بنموده داماد
حنا ازغیرآن شرط وفا نیست
بسی شد سهل قتل آدمـّیت
به قانون دُول گرچه روا نیست
بدیدم قطره ي اشکش فرو ریخت
بگفتا یاورماجُز خدا نیست
مرغك دل
بازدرگوشم رسيد افسانه ات
بازشد انديشه ام ديـوانه ات
اين سگان كوچه را اطعام كن
تاكنم طواف دور خانه ات
كن مزين محفلي باشمع عشق
عاشق آتش بود پروانه ات
لب مبند ورخ متاب اي ماه من
تاببوسم من لبان وشانه ات
دام صيادي به زير خاك كن
تا بچيند مرغك دل دانه ات
دانه ي زنجيرروي استخوان
باز پيچيدي بپا زولانه ات
دردل شب خاطر افسرده ام
بوسه ها چيد ازلبان لاله ات
دشنه دارحرمت درخواب بند
تا بنوشم جرعه، از پيمانه ات
فا صله ها
صبرهجرروی جانان مشکل است
چون سرشت ما زیک آب وگِل است
غرقه, در دریای عشق او شدم
لیک روحم مست وصل ساحل است
ماهی را آب و مراعشقی نیاز
زان خروجم باعث مرگ دل است
چون کبوترمن اسیر چنگ باز
گوئیا معشوقه از من غافل است
همچو مرغی کو شکستش بال وپر
ازسما امروز جایم سافــل است
وصل بودم حال گشتم زان جدا
رنج هایم از وجود فاصل است
دست تا هنگام مرگ ازدامنش
برندارم, زانکه کارعاقل است
عصای من
بدینت کشتن ما گرروا نیست
نگاه رحمتت برماچرا نیست
کنون بیمارم ازهجران رویت
بجزوصل تو داروی شفا نیست
اگرچه دانه ودام است خوبان
دلم جز, قید ابروی شما نیست
گرازهجران روی تو شدم پیر
بغیرازقامت نازت عصا نیست
قلم اوصاف مویت کی توان گـفت
قدمهای اوعـاری ازخطا نیست
بسی تیرنگاه دانـند زتـقدیر
ولی داردهدف تیرقضا نیـست
پری ولاله وحوران جـنّت
جمالش دلربا تر ازشما نیست


نیست!
بهارعشق ومسـتی راخزان نیـست
بدست باد چون دوشیزگان نیـست
بگو ازمن بهردوشیزه ي دهــر
که زیبایی بسرخيی لبان نیــست
مکن ظلم وستم برعاشـقانت
که زیباي بتو هم جـا ویدان نیست
دراین مصرع ترا می سازم آگاه
که فارغ ازغمت هرنوجوان نیست
توخود طرحی برای وصلتم ریز
که طرح ناقص مارا توان نیست
کنون باشد خــریدار توعالم
به پیری طالب تو رایگان نیـست
مده ازسرحجاب وعفت ازتن
که با این دو, وجودت را زیان نیـست


اسیردام
مرغ دلم اسیر آن حلقه های دامت
گردید وگفت باشم تازنده ام بنامت
صوفی وشیخ خواند صوم وصلاة طاعت
دیدار چهره ي تـوباشد به من عبادت
ازدیدن جمالت گر بی نصـیب, صبحم
بس تاروتیره گردد گوئیست این قیامت
مجنون صفت به عالم, لبهای ناتوانم
نگشودم ازجفایت جانانه برشکایت
خم میشود هـزاران قد رسـا به تعظیم
آنگه که برفروزی ای سـرونارقامت


چه زیباست؟
سجاده ومی ساغروپیمانه چه زیباست
آن ساقی وآن باده ومیخانه چه زیباست
کزمیکده برخواست صداي وچنین گفت
گرعاشق ومعشوق شود افسانه چه زیباست
دردل اگرت حاجتی ازباب وصال است
حاجت طلبی ازدراین خانه چه زیباست
آن شمع ستم پیشه اگرچه نکند درک
این سوزش با ل وپر پروانه چه زیباست
ازشهرتوراند اگرم خشم رقیبان
با آهوی صحرای توهـم خانه چه زیباست
آهوی مرا دید به صحرای جنون گفت
این عالم معناي تو دیوانه چه زیباست
از بس که تمنای صنم کردی (تولا)
ازعقل وخرد گشته ي بیگانه چه زیباست


دوست!
چون شدم من محرم اَسرار دوست
دین ودنیا کرده ام ایثاردوست
گرچه بهر قتل من سازد پلان
دشمن خویشم ولیکن یاردوست
ازجمالش درد بی درمان شفاست
زین جهت باشم پیي دیداردوست
بی بها یم میخرد یاچون غلامم میبرد
خودفروشم برسر, بازاردوست
گرعصای من حریف ازکف بَرد
میزنم من تکیه بردیـوار دوست
گربه چشم غیربیند یاکه سـودایم کند
جان فدای دیدن اغیاردوست


مجمع مستان
درمجمع مستان چو مـرا یک گذرافتاد
درجام شرابـش زدو چشمم نظرافتاد
این مرغ دلم صید همان جام گواشد
کزجرعه ي آن برتن وجـانم شـررافتاد
زان جرعۀ مشروب شدم مست کمالش
حلاج صفت نوراناالحق بسـرافتاد
بس مُطرب ورقاص به من صوت طرب زد
درنیمه ي شب بود که فیض سحرافتاد
مستدعی آن کَوس مطهرهـمه کس بود
تا آنكه عدو را بدل اوگذرافتاد
تا قطرۀ اشکم برُخ ازسـوزجگر ریخت
گفتا بمن ایمان تـو, دورازخطر افتاد


فتنه
زپیغامت هزاران فتنه افتاد
بدست بی مروت دشنه افتاد
جهان شد روشن ازمهتاب رویت
زروی نوعروسی پرده افتاد
زپیغامت پیام وصل خواندم
شرارعشق زان درسینه افتاد
زقطع رشته ي امــید, وصلم
ملايک با خدا درگریه افـتاد
پگاهی بلبلی نالیده میگفت
دریغا ازتن گل شاخه افتاد
زدیوانی که تکفیرم نمودند
به آن دفترترا پرونده افتاد
هزاران لطمه بر روی توآمد
که داغ آن بروی لاله افتاد
درخت من زغم بس بارورشد
جوان راقامت پـیرانه افتاد


ساز غم
چون نسیمی سینه ات را باز کرد
استخوانم ناله ي غم ساز کرد
روبسـوی شا خه ي سـبزدرخت
مرغ دل از آشیان پروازکرد
دل گرفتارجنون گردید دوش
درشب زلفت سفرآغازکرد
از رُخ گل خاک راشستم به اشک
گل به پاس خدمت من ناز کرد
ازدها نم دود دل آمد برون
این حکایت هرکجا غمّازکرد
مرده بودم پار, بردوش کویر
ازچه قصد م باز تیر اندازکرد


جانانه !
جانانه بسویم زتو چون یک نظر افتاد
درخرمن بد خواه من ازغم شرر افتاد
آنشب که به بزمت شدم ارباب تـجمّل
اندرشب یلدای من عکس سحرافتاد
امشب که تباین به تبا نیست مبدل
پیروزی بدخواه من ا ندر خطرافتاد
عمری به تألم بدرِ دوست گدایم
صد شکرکه اورا نظری سـوی درافتاد
زان یک نظرش یافتم آن تاج کرامت
صد تاج اکاذیب رقیبان زسـر افتاد


ناله دل
کوه صبرم ازفراقت آب شد
جاری ازقلبم سیه خوناب شد
درکویرعشق، جان را باختم
زنده جسمم زینت سرداب شد
برسرنعش عطوفت های دل
اشک خونینم شبی سیلاب شد
درعزای عشق واحساس درون
همچو زلفت جان من پُرتـاب شد
کودک عشق ومحبت دفـن خاک
تاسیه دستی ترا, ارباب شد
دشنه ي الفاظ تــا پیوند برید
مژه ات ازخون دل سیراب شد
چون که رفتی بارقیبان کف زنان
برقیامم کوه تومحراب شد
عاری ازعشـق ومحبت خفـته ام
درغیابت بخت بختم خواب شد


مجمردل
كارعاشق به تباهي وبه افسـانه رسيد
آتش ازمجمردل تــا درِجــانانـــه رسيد
سيل اشكم هوسِ نفس جفا كار زدود
تابگوش صنم اين گريه ي مستانه رسید
(هيچ پروانه نديداست زنزديكي شمع
آنچه ازدوري او برمن ديوانه رسيد)
گرهي عشق وفا, بازشد از روي جفا
برخم زلف پريشان اوتاشانه رسيد
عشق فرياد زدوقلب وفاداري شكست
تالبي برلب او ازسوي بيگانه رسيد
مرغ دل درگره دام تو صياد اسير
(نه به چنگ ونه بـه تار ونه به پیمانه رسید)
لب ساغرهمه بوسيـم كه اين ظرف تـهي
برلب ياروبه پيما نه ي ميخانه رسيد
دست حاجت نبرم طالب دارو نشوم
مرهـم زخم جگر از سوي جانانه رسيد
كوله بارغم ومحنت به سروشانه فتاد
تامراپاي درآنخا نه وكاشانه رسيد


شب شيري
آنشب وصلت عجب زيـبا بود
به حريفان شب مـا يلدا بود
باهمه سنت ديـرين سكوت
درميان من وتوغـوغا بـود
عمرمادر شب وروزي برود
كي شبي مثل همان شبها بود
درپـي كام گــرفتن زيكي
شور دركوچه ما برپا بود
آنچه درشرع نگنجد نگهي
نزد صوفي فتـنه واغما بود
ريخت ازدامن تو خرمن گل
برگ گل را دل من شيدا بود


تبر جور
خون دل نوشـد حريفان باز بررنگ دیگر
چون زدند درشيشه هاي آرزو سنگ ديگر
شاخه ي اميد فـردايم تبر بُبريد, حيف
ازقضا روزي تبر افتاد بر چنگ ديگر
مرغ دل درآسـمان بيكرانش سيرداشت
دوختند برآن حريفان جامه ي تنگ ديگر
مرهم زخم جگـر چندي كه باخود داشــتم
مُدّعي بُرد ازبرم آنرا به نيرنگ ديگر
تاحريف ومدعي هم دست شد با ديگري
دورگشتم ازوصال دوست فرسنگ ديگر
درپي بد نامي ورسوایي من هريكي
ميتراشند درخيالش شيو‌‌ه ي جنگ ديگر
پيرعشق اي رهنـما اي ساقي عشاق مست
گشته جانانم اسيردست خرچنگ ديگر


هستي دل
جزتــو اين دل نكند يـــاد دل آراي ديـگر
جزغمِ تو نخوردغصه وغمهاي ديگر
جزتماشاي تواي لاله ي صحراي جنون
خارچشم او بــود قامت گلهاي ديگر
درِميخانه زند باهـمه مي تـشنه رود
نه پسندد به جهان قامـت گل هـاي ديـگر
چنگ بردل نزنـــــد, محرم شبـها نشود
جزخيالي نـــــــبود محرم شبــــهاي ديگر
روشن ازچهره توگشـــته کـنون سینه من
روشني كي طلبد درشـب يلداي ديگر


دنياي ديگر
كي بنالم من از آن سلسله غم هاي ديگر
زانكه آمـــد به دلم عشق دل آراي ديگر
دل چــودرحلقه ي گيسوي فريباي فتا د
رفته ازياد غم وعشق فريـباي ديگر
بوستان سبزه شد ازفصل بهارديـگري
شد فراموش مرا مـــاتم گلهاي ديگر
گذرت گربدرِكلبه ي ويرانه فتد
نشنوي گريه ي عاشق همه شبهاي ديگر
مرغ پرسوخته بود درقفسِ سينه ي من
ليك پرواز نمود برسوي دنيان ديگر


بت رنجيده
بت رنجيده بزن لحظه ي لب خند ديگر
تاكه آزادشوم جز توزهر بند ديگر
بجزازقول مـودّت زره عشق وفا
(بهرپيمان محّبت نيست سوگند ديگر)
بس پي وصل تو بيتابم وغرق يَم عشق
درغيابت زده دل حلقه به پيوند ديگر
گربه صحرا بروي ودرهرجا بزني
(نيست دروصل توچون من آرزومند دگر)
بركش ازچهره نقاب اي بُت رنجيده ي من
بزن ازتير دوابـرو به دلم چندي ديگر


حلقه تهديد
گرچه رنجيدي زمن اي گل بستان امروز
لحظه ي نيك نگر ظاهر و پنهان امروز
چون پدرحلقه ي تهديد به پايـت زد وگفت
مرو انـــدرپـي آن خار دو چشمان امروز
ميخلد خار جفا روزي بچشم من وتو
بركن اين خارجفا را, زگلستان امروز
گل بودم خارشــدم ازسخنـش زار شدم
خاك پاي صنمم خارمغيلان , امروز
دریَم عشق تو مشغول شنا بــودم وليك
گشته ام درپي توغرقه ي طـوفان امروز
باورت نيست مرا حرف حقيقت كه زدم
همچـو اغیار فتادي پيي بـهتان امروز
زده زنجيراسارت بسر و پا پدرت
گرچه گويد توهستي سروسا مان امروز
به حقيقت نرسي ورهي عزت نروي
نشكني گـر زشجاعت درِ زندان امروز
گربدارم بــزنند زنــده بگورم بنهند
نگذرم من زتو ای بلبل خوشخوان امروز


استمداد
ازطبیعت خواستم هم کارباش
مرهم زخم دل خونبار باش
گفت زخـــم دل دواي دیگری
کی تــوانم غــیراو هشیار باش
آسمان را گفتم ای چـتر نـیکو
فرش راه مقدم آن یـــار باش
قلب پراحساس فـرش راه او
پا نهادن روی او, دشوارباش
ازنجوم کهکشانها خواستم
درشب وصلم به من نوّارباش
گفت ازفرط خوشی خوابم پرد
بامن ومعشوق خود بیدار باش
کوه را گفتم شـدم مجنون دهر
چارسمت خانه ام دیـوارباش
چادرسبز او لبخـندی بـه لب
گفت محکم مثل من درکار باش
بحردر وجد آمد و گفتا که من
ازقلم افتاده ام هشیار باش
گفتمش باشـبنم وبا قطره ها
درکویرعشق, دریا بــارباش
روبگل گفتم حیات مـن تویی
بردوام عمر من همکار باش
گرچه دوری ازتنم روحی منی
پاک کن اشکم به مثل یار باش
لحظه ي بنگرزمن سوز درون
بعد, روح هرتنی اغیار باش
گفت این افسانه ها کی بشنوم
تا قضا آید زغم بیمار باش


پرچم دار عشق
ليلي ومجنون علم بردارعشق
سِرّ اين معني بود اسرارعشق
دادن هستي پي قصد و مرام
اين بود, درك من ازاخبارعشق
بگذراز هستي, اگر با ما ستي
تاشوي دربند مـعشوق يارعشق
مدفن آن وصل معشوق است وبس
كي برآرم چادر از رخسارعشق
همچومجنون تاجرم اي مشتري
ميفروشم عقل دربازار عشق
گفت پيري درخصال اين كما ل
آن كه ميكردي مداوم كار عشق
عالم جسمي اگر سوزد فراق
عالم معنا بود, درنارعشق
عشــق سوزان زادۀ هجران دوست
درپـیي امحاي آن پيكارعشق
درهراس از خـار ميباشي چرا؟
گل بود هرجا كه ديدم خار عشق


دل
شدازعشق تو ویران خانه دل
چه پروا گرتوي کاشانه دل
دومرغ دیده پرزد روی بامت
اسیردام شد زولانه دل
گره خورده بزلفت سرنوشتم
بدستت بازکن سامانه دل
بکن در آستین دستان اغیار
دوزلفت شانه زن با شانه دل
بدور شمع هجران تو تاکی
بسوزد تاسحر پروانه دل
ملايک با خدا درشکـوه افتاد
زرشک روی توازناله دل
زبرگ لاله وحوران جنت
شنیدم وصفت ای جانانه دل


فرش راه
جای پایت بوسه باران میکنم
فرش راهت قلب سوزان میکنم
اشک هجران ازدوچشـمان ریخته
خاک راهت سرمه آن میکنم
گرتوازاظهار عشـق آزرده اي
دردرون سینه پـنهان میکنم
کوه سارعشق طوفان زاستی
عمر خود مغروق طوفان میکنم
سینه را ازشعـله دل سوخـتم
آتش عشق تو ارزان میکـنم
دامن گل را دریدم ، در خـیال
از رگ دل بخیه دامان مـیکـنم
ازبهشت وحورای ذاهد مگوي
خاک پایش روی خوبان میکنم


آسمان بوسه
آسمان بوسه را من زيب رخسارت كنم
كهكشان عشق را فرمان دهم ثارت كنم
لاي لاي عشق گفتم حس تودرخواب رفت
قاتل خود مي شوم با مرگ بيدارت كنم
درحريم عفتت احساس من را راه نيست
ترسم ار ره ندهي رسواي بازار ت كنم
آفتاب عشق را كتمان اگركردي چه سود
پيش چـشم آسمان افشاي اسرارت کنم
گرشود زلفان تودارم بجرم عاشقي
گردن خود زينت آن حلقه ي دارت كنم
رسم دجال زمانم چون سگان كوچه اند
ازچه راهي ميتوان زين دام هوشيارت كنم


بميرم
زهجران تواي جــــــــانا بميرم

بمثل عاشق رســــــــــوا بميرم
شب هجرت اگر پايان نـــــــيابد
من آخر درشب يلدا بميــــــــرم
فراموشم اگركردي چــــه پروا
بيادت اي گل زيـــــبا بميــــــرم
زديدارت رقيـــبان بهره گـيرند
كني منعم از آن دنــــــيا بمـيـرم
بصحراي جــنون ميگفت وامـق
خـــوشم گرازغـــم عذرا بميـرم
اگرنــــامم رود از يـــاد شـيرين
منم فرهــــــاد تـــا شيـدا بمــيرم
ميا اي مـرگ تا با قـلب مهجـور
چومجنون ازغـــــم ليلا بمــيرم


نعمت ایاز
درانتـظار رویـت در نعــمت ایــــــــــازیم
در راه وصل جانان دنـــــیا وسر بـــــبازیم
آن چهره ي که مقصود گردیده است مفقود
ازچهره های دیگر ،حــقا که بی نیــــازیم
شد تلــخ زنــدگی ام هجر صـــــنم کشیدم
گم کرده ي مـــــرادم افــتاده از فــــرازیم
درآتشم پسندد در شعـــــــله ام فــــــــگندد
درامــــــــر او بسوزیم با نار او بســـــازیم
غوّاص بحر عشـــقم گم کـــرده ام بجویم
بعد ازقیام شـــــرطی شـــــاید شوم ملازيم
ساقی بگو بیارم , حــــقا ادب نـــــــوازیم
درحال می گساری یا حــــالت نــــــمازیم


یافتم
یاد گل کـــردم در انــــدام جــــــــوانان یافـتـم
یاد دل کـــــــــردم اسیر خــــوب رویان یافتم
گفت گل ای بلبل خوش خوان صحرای جنون
دردرون نغمه هــــــــــایت درد ودرمان یافتم
خواستم دانم که درد و سوز پنهان تو چیست؟
درتمام درد هـــــــــــایت درد انسان یافـــــتم
گر سخن گفتم ز نیرنگ زلیـــــخا و هــــوس
یوسف گم گشـــــته را دربین زنـــــدان یافتم
کاوشی کردم کــه عدل وجود ما گم شد چرا؟
آندو گوهــــــــر زیر پاهـــای مسلـمان یافــتم
خواستم فتوا خرم ، گشتی فزون درد ســــرم
در دکان قاضـــی آنـــرا مفــت و ارزان یـافتم
درپیــــــي وصل صـــنم برداشتم چندین قدم
هر بیابان را پــــر از خــــار مغیلان یافــــتم
از در بت خانه و زنار تا جســـــــتم ســــراغ
عاشقان سر کُـفـــته ي غمـهای هــــجران یافتم
لاله روي عهد وپیمان ها به من بـر بست لیک
عاقبت در زیــــر پـــا آن عـهد و پـیمان یافتم
دل ندانستم اســـیرو بســــته ي زنجـیـر کیست!
شانه کردم در خم زلفان جــــانــــــــــان یافتم
عقل گفتا در دلت این زخمها از تـــــیر کیست
تیر ابروی صنم چون تیر پیــــــکان یـافــــتم
لرزه ي زلفان او دیدم چــــــو بر دوش نسـیم
تشـــــــبیه آن را زیاد شمع لــــرزان یافـــتم


رهروعشق
مارهروان عشقیم پـــروای ســــر نداریم
کردیم ترک دنیا ســویش نظـــر نــــداریم
این جان واین جهان را کردیم فدای جانان
جزاین دوگوهر ناب چـیز دیگر نداریم
بس پشت پا زدیم مـــا بر شـــهد های دنیا
گویا زشهد این دار هــــرگز خبر نداریم
در راه عشق بازی هــــردو جهان هستی
تا با ختیم به ساقی , آن جـــا گــذر نـداریم
در راه وصل جانان مانند مـــــی پرستان
اشکی به هردو دیده خون د رجگرنـداریم
هرآنچه هست و بودم با دلــــــبرم سـپردم
عاری سرم نمودم چیز به سـر نـداریم


گل رخسار
گل رخسار تو راچـون بدیــــــدم
زگلهای چمن پیونــــــــد بـــریدم
بکامت بلبلی اوصـاف مــن گفت
چوگل سرتاقدم جـــا مـــــه دریدم
درون سیـــــــنه دادم آشــــــیانت
تناب دل زمــــوهـــــــــایت تنیدم
جهان عشق شــــــد میدان پرواز
زقید عقــــل افسـونـــگر رهـید م
دل وجان از فراقت گشته مغموم
چوکودک گـــونـه ولبـــها مکیدم
بتو گفتم بـــــبامـم آشــــــــیان دار
عجب گفتی ز دیـوارت پــــــریدم
چنان از من رمــــیدی بـــی تأمل
که من ازخویشتن مضـطر رمـیدم
بمن نادیده رفتی طـــــول عـمری
زدنبالت اگربــــــی پــا , دویـــدم
بچشمان خـاروسم درکــام کـردی
کجادرزندگـــــی ازتــــــــو بـریدم
رمز بقا
ازشرار چـشم مستت پیکر وتن سوختم
با دومژگان خـــدنگت تیر بر تن دوختم
چون شدی آمــــوزگارم در دبستان وفا
نکته های نغز را آمــــــوختن آموخـــتم
درجهان عشق میباشد وفا رمـــــز بــقا
ازتمام درسهایت این سخـن آمــــــوختم
چادرت بنما کفن بـــرپیــــکر بیجان من
زانکه رمز عشق را زان پیرهن آموختم
ازلب خندان تـــو ازناوک مـــــژگان تو
این رجا وخوف را ای ماه من آمـــوختم
لاله ي گفتا بمن آنگه که میگفــتی سـخن
دل ستانی را ازآن دور دهن آمـوخـــتم


دریای اشک
آن شوخ دل ربــا را روزی به بر گرفتیم
ل رابـــه او بـــدادیم یار دیـــگر گــرفتیم
پای برهـــنه شب را ازبـهر او دویــــــدیم
دامان آن صـــــنم را وقت سحر گــــرفتیم
از هجرلاله روئی شب تـا سحر نخـفـتیم
اشک دو دیـده دریا, خون از جگر گرفـتیم
افعال دنــــــیوی را ازمـــــاحضر شمردیم
امّا حیات جاوید زان ماحضر گـــرفــــتیم
دنیا پلید برمــــا رفتیم چـــون بـــــــه عقبا
از زرع هـــــا دنیا آنـــجا ثـــمر گرفـــــتیم
نبود کمال مارا درطول وعـــرض این را
جز توشه ي که هریک قبل از سفرگرفتیم
برملت مسلمان ننـگ است بــــرده بودن
افسوس برد گی را ما از قـدر گــــــرفتیم


شبهای سفید
شبهای سفیدی که هم آغوش تــــــو بــودم
چون کودک آغوش توبردوش تـــــو بـودم
تومست شکاری که بدام است نــــــگاری
من مست لب لاله و می نوش تـــــــو بـودم
آندم که همه هستی ي دل دادی بـه تــاراج
فرهاد صفت واله ومدهوش تــــــــــو بودم
زلفان تو بود حلقه ي بربنــــــــــــد گی من
من حلــــقه ي زیــبای بــــناگـوش تـو بودم
تاپرتــــــو رخسار تــــواسرار درون گفت
(چون رازنهان درلب خــواموش تو بودم)
ایرفته زآغوش منی زار چـــــــــه دیدی ؟
عمریست که بی هوده فرامـــوش تو بودم


گذرگاه دوست
شدگـــذر گاهت زیارت گاه من
می فزاید یـــاد تــــوغمهای من
نیست بـــرمن طاقت هجران تو
(ای طبیب جمله عـلتهـای من)
خاک پایت میـــــــکنم مُـهر وفا
می فــــزاید برفضیلت هـای من
برگــــزیدم من اگــر خنیا گری
هست ازعشقت همه خنیـای من
گرصدایم رفــــــته دراوج فلک
نشنود کس غیر تـوغوغـای من
با رش چشمت به جـان من فتاد
بر دریدی جامه ي تـقوای من


بــــــــــــاد هجر
چوباد هجر کرد این جــــا وزیدن
لباس وصل مــــــا از تن دریدن
پریده رنگ گل بـوي اوخواموش
خزان رنگ دیـــــگرداده بگلشن
ازین روبلـبلان تــرک چمن کرد
سپس جــغدان در آنـجا ,جاگزیدن
چنان مـارا بنار کیـــــــنه انداخت
که شــریان محبت سـوخت بر تن
چوبلـــــبل درگلســـــتان طبیعت
برای دیــــــدن گلــــها طپــیدن
کند دل یـــــاد کـــردار عـــزیزان
برخسار نکودل می ربـــــــــودن
بجان خویش تن وصـــل ( تولا)
زبازار محبت مــــی خــــریدن


ازمن ! ازتو!
سویت دویدن ازمن ، ازمن رمیـدن از تو
بی غیربودن ازمن باغیرزیســتن از تو
آلام وغصه ازمن آهی شـــــبانه از من
بهرتو مردن ازمن درعیش بودن از تو
توشمع محفل من پروانه بـــــودن ازمن
برسوزش وجودم آن خنده کـــردن ازتو
درظلمت غیابت شب زنده کـردن ازمن
بامدعی صفاک درخواب بــــودن از تو
آیم چومن بسویت چشمم خـورد بـرویت
چون آهوان صحرا ازمن رمـیـدن از تو
ای جان من فـدایت سرمـــیـدهـم برایت
مهرومحبت مـــن ازدل زدودن از تـــو
باناز وبا کرشمــه باخنده هــــــا وعشوه
صبروقرار وعـقلم جاناربــــود ن از تو
تاترک من تو کـــردی بامـدعـی نشستی
بهرت طپیدن ازمن ســویـم نـدیدن ازتو
سازد کفن ( تولا ) ثـــــــوب محبتت را
ثوب محبت من از تـــن کشیـــدن از تو


آله تزویر
خاطرات تلخ دارد بـــهر من تصـــویر تو
زخم ناسور است بردل زخم هـــای تیرتو
ازتکان مژه ات عرش برین لـرزید دوش
چتر دنیای من است آن آله تـــزویر تــــو
آسمان عشق راجر ساخــــــتی با مـژه ات
سرزمین عشق روشن گشـته از تنویر تو
دست وپـــایم بسته ي زنجیر آن عـده کهن
زینت پاهای مجنون حــــلـــقۀ زنجـیر تو
لفظ پیمانی که بامن بســـته ي دارم بــــیاد
کی فراموشم شود آن عهد با تـــــقریر تـو
شانه داند راز گیسوی پریشان چــــوشب
سینه داند مشکل هرواژه ي تکــــبیر تـــو
رهرو راه تـــــویم با ساقی رسـوای دهــر
گرچه صــــــوفی کفرداند یا کند تکفیر تو


حدیث عشق
خـوشم زین زند گی عاشقــــانه
سخن بایار گویم محرمــــا نـــه
من ازهجران روی تو نــمــودم
ميان آتش وغـــم آشـــــــــیا نه
هدف دیدار تــــــــودارم نگارم
دیگر افعال میباشد بــــــــها نه
بهرجــــا ومــــکانــــــم درتکاپو
ترامي جويم اي نـــــوردو ديده
غبار هجر از رویــم تـــوبزدای
فشان از آب رحمت یکدو قطره
مرا در دامن عشق آفــــــــریدی
چــرا رنجیده ي زین آفـــــریده
کنی هرلحظه ای زیــــبا,قتیــلم
به آن مژگان وابروی کشـــیده
به استرلابت ای ملا نیـاز است
دل جانان من از من رمـیـــــده
(تولا )عاشقان معشوق دهراند
حدیث عشق گفتی شاعرانـــــه


آوازآشــــــــــــنا
آمد بگوش جــــــــــــــــــانم آواز آشنـائی
گفتم اگربـــــــگوئی آخــــــرتو از کجـائی
زاواز دل نشیـــنت زیـــــبــا وپــر طنینت
دانم که درحقیقت ازآشــــــناي ، مـــائی
گفتا من ازهمان جا نامـش ســــر، زبانها
می آمدی توگاهی باکا ســـــه ي گــــدائی
گفتم که چیست نامت گفتا مگر نــدانـــی؟
وردزبان عاشق هرشام وصبــــــحگاهی
گفتا چـــراچنــینی افسرده و غمیـــــــــنی
گفتم جدائی باشد یک درد بــــــــی دوائی
گفتا درانتظاری بی صبر وبــی قـــراری
گفتم طبیــــبی آرد ,بــردرد من دوائـــــی
گفتا کــــه آرزویت چــــون لالـه ي بروید
آخرزدر درآید ,بربی نـــــوا ، نـــوائـــی
محروم گرزوصلی ازبهر فـــــقد فصلــی
آهــی زدل برآور هنــگام صبحـــــگاهی
گـرنارمعصیت زد درقلب وجـــانت آتش
بگشای لب عزیزم ازبهر عذرخــاهـــــی
شیطان ونفس مارا هرلحظه درکمین است
باشد خطای مطلق دعـــوای بــــی گناهي


مرهم دل
ای مـرهــم زخم دل خونبار کجائ؟
ای دست نـوازش گــربیمار کجائ؟
این مرغ چمن درکف غـدارکجائ؟
باجـــرم محبت زده انـــددارکجائ؟
چشمان بدرت دوخته ام یارکـجائ؟
شاید که ببـینم زتــورخسارکجــائ؟
دل میرودم درپــــی دیدار کــجائ؟
ای خواب دل دیـدۀ بیــدار کجــائ؟
معبود توئ میکــنم اقرار کجـــائ؟
ای روح خدادردل هوشیارکجـائی؟
ای آیـــه یــأس دل غـــدار کـجائ؟
ای گــم شدۀ ملت ابــــــرار کجائ؟
مهجورتویم مست جفا کـارکـجائ؟
بنموده (تولا) رو بـــدیوار کــجائ؟


زیباپرستی
به پاگشته عجب زیبا پرســـتـی
بود اورادلب زیـــــبا پرســــــتی
فدای مـــــاه روي بـاد مســـتان
که مستان را لقب زیبا پرســـی
پرستشِ خدا کهــــــنه پرستیـست
نوین وباطرب زیبا پرســــــــتی
گناهم چیست گر زیــــــبا پرستم
بود دستور ربّ زیبا پرســـــــتی
اگرخواهد سرم رالاله روئي
بود دادن ادب زیبا پرســــــــــتی
چوازوصل دوگل فریاد خـــــیزد
بود جانا سبب زیبا پرســـــــــــتی
به تاریخ جهان مردانه پي ريخت
دو فرزند عرب زیـــبا پرســـتی
عروسی گفت بردامـاد گیـــتی
بکن باخال لب زیبا پرســــــــتی


شکوه ازدوست
بسا برمـن جــــفا ای یار کردی
چودشمن قلب من خونبار کردی
بگوبـــــا من گناهـــم تا بــدانم
جزا دادی سـتم بسیار کـــــردی
دوایت درد مـندان را شــــفا داد
ولی جان ودلم بـیمار کـــــردی
چه دیدی از من جـاهل خــطائ
که تحریم من از دیدار کـــردی
بتوگفتم مروسوی حـــــــــریفان
عمل برعکس آن گفتار کــردی
هوس کردم که سـوی من بیائ
چو گل مسکن کنار خارکــردی
همی دانم زمن آزرده هســـتی
که ذمّم نزد هر اغیار کـــــردی
دودست من بگلها نـــــــا رسیده
نصیب چشم من صد خار کردی
مرا دربحر عشقت غرقـه دیدی
زدنبالـــم شنا کــــــی یار کري