در خزان سال 1358، در قریه نوجوی، صدبرگ کالو از مربوطات ولسوالی
شبر ولایت بامیان چشم به جهان گشوده و والدینم؛ با توجه به احساسات پاكي كه نسبت
به « ابراهيم خليل» داشتند، « محمد ابراهیم » نامم نهادند. هر چند از عمرم می گذشت دامنه خشونت و جنگ در
افغانستان وسعت پیدا کرده و از مکتب رفتن
بازم میداشت ولی از آنجایکه والدینم از نعمت سواد محروم بودند، این محرومیت را
برایم به میراث نگذاشته و به مکتب های زمستانی روانم کردند و از آنجا، پایم به
مدرسه کشانیده شد، ( لقب «تولا» را در آن جا استادم به من هدیه کرد) و بازهم به
مکتب، تا اینکه موفّق به آموختن دوره آموزشی « دارالمعلمین داخل خدمت » در دانشگاه
باميان، نایل آمدم. و امروز با « خرد
جامعه انسانی» ؛ برای رسیدن به یک جامعه
ایده آل رهسپارم.
زمانیکه عقایدم شکل میگرفت، بعد از شنیدن یک دوره معارف اسلامی و
بیوگرافی چهره های صدراسلام، از زبان ملا ، آخوند و شيخ؛ منکر و کفر دين آنها شدم.
چون اسلامی را که بعضی از کتابها و چهره های مذکور برایم معرفی کردند، به هیچ وجه
برایم قانع کننده نبود. تا این که با اندیشه و افکار « دکترعلی شریعی »، « علامه
اقبال لاهوري»، « سيد اسماعيل بلخي » و « مولانا رومي » آشنا شدم و آنها دوباره اسلامم کردند و نظریاتشان برایم قابل قبول بوده وهست.
در شرایط سخت و دشواریکه از آسمان آتش می بارید و از زمین اژدهای
خشونت انسانیت را می بلعید، قلم به رگبار دشنه بسته می شد، مکتب هیولای بیش نبود،
کتاب منحصر به کتاب مقدس و دشمن دشمنان ما، صدای رسای معلم را آواز خشن و مرگ بار
تفنگ در گلو خفه میساخت، اندیشیدن بت پرستی، نوشتن جرم، خواندن کتاب، کمونیستی و
جنایت، خردورزی دشنام، مکتب رفتن تحقیر و فقر. اما خود آگاهی برای رسوا شدن به
میدان میرفت.
جوشش ها زاده می شد، کوشش ها ریسمان رسوم پاره میکرد، پوشش ها
فرومیرخت، جنایت زمین برچشمان آسمان افشا می شد، رسوم پرستان به رسم اعتراض جنازه
های عفن بردوش، خویشتن رسوا میکرد، لجام
اسب تاریخ بسوی دیگر کشیده می شد، دیگرگونیی زمان آب سردی به دهن اربابان جهل میریخت
تا اندیشه و خرد از قفس های سینه شان آزاد شود .
در میان این هیاهو و غلبه اي تعقل برتجاهل صدای جوانی از حلقوم
بلند و رسای زمان شنیده می شد که انسان مسوول را برای ادای مسوولیت فرا میخواند. و
کتاب را و قلم را به من هدیه کرد و او فرشته خدایی نه؛ بلکه ذکی « ذکی» بود.
دقيقا بياد دارم درسال 1372 نزده سال قبل از امروز در زادگاهم
اولين شعرم را سرودم و با اعلان آن مورد استهزا و تمسخر هم صنفانم قرار گرفتم، ( در يك مكتب زمستاني ). بطوريكه
نزديك بود اين كودك نوزاد، در درونم بميرد وحتي چند مدت از شنيدن كلمه شعر برخود
بيدگونه ميلرزيدم. ولي وقتكه استادم « ذكي» كه هرچه دارم از اوست، در جريان قرار گرفت همان احساس اوليه را در
وجودم زنده كرد. و خواندن اشعار حافظ، سعدي و جامي را از اوايل ده سالگي آغاز نمودم كه به
من لذت خاصی مي بخشيد. گويا آهنگ اوزان
شعر باعث توليد موسيقي در حركات قلب و جريان خون در رگهايم مي گرديده و به
من حيات و لذت مي بخشيد.
زیرا، لذت يك احساس روحي است كه روي جسم اثر ميگزارد و اين احساس
زماني به انسان دست ميدهد كه اسباب آن فراهم گردد. يكي از اسباب آن شعر را ميدانم زيرا شعر انسان را درعالم خيالات مي برد و نيز تأثيرات شعرنسبت به
نثر روي انسان بیشتر است و مي تواند احساس را به وجد آورده وعاطفه را طوفاني نمايد كه اين خود لذت مي
آفريند. و ديگر اينكه آهنگ لذت بخش است و حتي آهنگهاي تراژدي به انسان لذت مي بخشد
و يكي از داشته هاي هميشگي و لاينفك انواع قالب شعر، آهنگ است.
شعر در حقيقت پارهاي تن آدمي اند كه در فضاي بيكران احساس برقص مي
آيند وهرگاه ابر احساس طوفاني شود اثرات
آن بنام شعر، باران گونه در مي بارند.
آنگه كه احساسم نسبت به يك پديده اجتماعي عصيان كرد خواستم ، احساسم را بيان نمايم
و زبان روحم را بشنوم كه چه ميگويد لذا آنچه شنيدم و گفتم شعر بود.
توانائي شعر گفتن در درون
هر انسان وجود دارد ولي آنچه اين تخم نهال
دروني را رويانده و بارور ميكند همان احساس قلبي وعاطفي است. دليل اينكه به شعر
گفتن روي آوردم، احساس آنچه بايد باشد ولي نيست، نيست. بلكه آنچه بايد باشم ولي
نيستم بوده است و پاي علاقه شديد قلبي « عشق » و عاطفه انساني را نيز در اين امر
دخيل ميدانم. واذعان ميدارم كه هرگاه خواستم شعر بگويم ناتوان بودم ولي هرگاه ازم
خواست؛ جاري تر جريان زندگي.
فعاليت هاي فرهنگي ام، از آدرس « انجمن نويسندگان باميان» جريان دارد. و از اين طريق كتاب « مزاري در روايت نويسندگان» كه حاوي
28 فصل مقاله اند، جمع آوري نمودم كه در سال 1291 به نشر رسيد. و كتاب « شناسنامه
نهاد هاي مدني واحزاب سياسي ولايات باميان و دايكندي » كه من
در قسمت تدوين آن سهم داشته ام؛ بزودي چاپ مي شود و نيز دو اثر ديگر خودم ( جزوه
شعري و مجموع مقالات ) آماده چاپ مي
باشند.
در ختم این معرفی کوتاه، گفته استادم « ذکی» را
تكرار ميكنم كه ميگفت « درهر شرايط خطير مسووليت
انسان ها خطير تر ميشود» در شرايط كنوني مسووليت همه بخصوص شعرا و نويسندگان از همه
مهم تر و خطرناكتر است زيرا مسووليت زاده اي آگاهي است و هركي آگاه تر است مسوولتش
بيشتر. اين جاست عدم احساس و اداي مسووليت
ما را در گورستان تاريخ دفن خواهد كرد.
باعرض حرمت
ابراهيم تولا