۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

قلبم را آتش گرفته بود



چه زيباست به تماشا نشستن از راه دور، برگشتن از راه دور در شهر افسانه ها و سخن نگفتن ها ، قلبم را آتش گرفته بود ، انفجار عظیمی در مغزم رخ داده و روحم اخطار جدایی از جانب تن در یافت کرده بود ، قطرات اشک داغم که بروی زمین میرخت ، به سیلابی برای بردن تمام هستی ام مبدل میگشت ، احساسم آنچنان طغیان نموده بود که به کشتن خویش وادارم میکرد، دردرونم انقلاب به پا شده بود که تمام وجودم را به نابودی و انقراض تهدید میکرد ، پلکانم از حرکت باز مانده و چشمانم برای سیر شدن از دیدن تو ثباتش را برهم نمی زد.
نمیگویم که برمن چه گذشت ؟  نمیدانی که آتش چگونه به جانم شعله افگنده بود ؟ قلم و زبانم از بیان احساسی که من داشتم و رنجی را که میکشیدم و دردی را که در درونم پنهان میکردم نه تنها عاجز بوده ، بلکه از درک و بیان شمه آن آتش می گیرد .
عقده ها را در گلو شکستم
امیدهارا در دل
احساس عشق را با شمشیر مژگان دوست
چون از آسمان باران خون می بارید.
ایثار انسان ، برای انسان
پامال ارزشها ، برای ارزش برتر
ثار شخص به استقبال فرد
ترجیح مرگ بر زندگی فراق
به نجوا شندیده می شد
بر گور عاطفه ها گریستم
قطرات اشک سرخ و داغ من میریخت
در پشت آن کوه غم پنهان بود
ریشه های گل از خون زرد بلبلی  مینوشید
 تا برگی از آن برعفونت نریزد
ولی باد خزان ، چه بیداد می کرد
صدای سگان ولگرد
سکوت وحشی شب را می شکست
خطوط چکمه ای جغدان
نقوش مرگ را به تصویر می کشید
دستان رنگین به خون عاطفه ها
پنجره امید ،  می بست
اوراد کاهنان و استرلاب ساحران
سمّ  اندیشه ها بود
برقه های جهل و سنگ سیاه عُرفِ خشن
برکالبد مخشونی می بارید 
فروغ خورشید ،پنهان میرکرد
تا اتصال اندیشه ها برهم زند
بازوان گشوده چنار سبز
به ریسمان افعی بندد.


هیچ نظری موجود نیست: