اگر برچهره ام گرد وغبارعشق مي بيني
زفصل سبزعمرمن خزان درد مي چيني
اگر برشيشه حُسني چوخاك وگرد چسپيدم
ويا از كاكلي شهد وصال خــويش نوشيدم
نشان خاك پايي گرمن از باد صباجُستم
زدل سرّ نهان درگوش او اندرپگا گـفتم
چونامم برلبي پيچيد من خار زبان بودم
به فكر آشنا بيگانه چون بيگانگان بودم
حديث دلبري داند سلول تار و پود من
وجود آسمان باشد دليلي بر وجـود من
سحردر آسمانم مرد بردوشم تن سردش
كشم تا دهربردوزد كفن برقامت زردش
من ازكوه غيوران با لبان خنده مي آيم
غيورم ازقفاي دشنه ها ودخمه مـي آيم
بگو بركاروان ابراشـــــكي از پيم ريزد
زقلب خفتگان برخفتگي ها نفرتي خيزد
۲ نظر:
استاد خدا قلمت را نلرزاند
واقعا زیبانوشتی، گل گفتی
به امید موفقیت
آقاي تولا !
واقعا عاطفه ها را بتصوير كشيدي
ارسال یک نظر