۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

براي تو ،‌براي من ،‌براي انديشه هاي تو !

لحظه اي كه پرنده خيالم جزدر كوي دوست پرنمي زد ،‌ باد سرد سحرگاهان كاكل سبز جنگل را به شانه گرفته بود.بوي عطر چادر سياه شب را كه از تارهاي آن ميوزيد استشمام ميكرد و کاکل نسرین را به آغوش می کشید. نسرین غنچه هاي كاكلش رابسویی زده بود ولی باد نرم صبحگاهي مطابق ميلش آن رابسوي ديگر ميكشيد وبوي عطرآن را درميان بغچه هاي رنگين در شهردوست بسوغات مي برد ، ‌كاكل نسرين همگا م با موسيقيي كه ازتارهايش توليد ميشد در آغوش نرم وعطراگين باد، رقص و پاي كوبي ميكرد . رقصهاي كاكل نسرين در آغوش باد ،‌مرا بياد زلفان برهنه تو مي انداخت كه روزگاري هستي ام را به رگبار مي بست وباحلقه هاي زنجيري اش بدارم مي آويخت ، ‌زلفان كه تارهاي سرنوشتم در هرخم وپيچ آن گره خورده است. گره ها را دست وصل باز خواهد كرد ويا دندان هجران خواهد شكست وياهم با دشنه اي مرگ پاره خواهد شد،‌گزينه ها دراختيار تو اند كه كدام يكي را انتخاب خواهي نمود و انتخاب تو سرنوشت آينده من : وصل انتخاب اكثريت هجران گزينش اقليت ازميان هردو: انتخاب من گزينش محبوب طلوع نور زرد رنگ خورشيد آهسته آهسته دامن پهن ميكرد ‌واز روشني بي تعصب و بي غرض آن عالم هستي بهره مي گرفت‌ و به انسان وسعت نظر مي آموخت. دامن خورشيد ،چادرسبزرنگ عاطفه هايت درذهنم تداعي مي كرد و قامت هنجارشكنم را در سايه اش پنهان مي نمود و از گزند طعنه هاي اغيار مصونم ميداشت. طعنه- لفظهاي كه شمشيرواررگهاي حيات ميدريد واز سراب جور وجهل سيراب شده و از لجن زار‌خيانت وجنايت الاغ وارچريده اند. عاطفه هايكه احساس را طوفاني مي سازد ، نفرت و خشونت را بزانو در مياورد ،‌خشم را تبديل به مهر ميكند. وعاطفه يكه ميله هاي زندان نفرت ، خشونت و خشم را مي شكند وزنجيرهاي آن را پاره ميكند. هنوز بياد دارم در زندگي ات از آنچه نفرت داشتي نفرت بود ، در مقابل آنچه خشونت ميورزيدي خشونت بود ، آنچه رامذموم ميپنداشتي خشم بود كه هجران فرزند آنهاست. و به آنچه عشق ميورزيدي عشق بود ، وصل آنچه را ميخواستي وصل بود ، محبوب تو محبت و مطلوب تو ايثار براي دوست. چشمانم بتماشاي اين منظره نشسته و‌مژه هايم از حركت بازمانده بود تصوير سخن هايت آلبوم خاطراتم، قامت رساي تو كه از ميان جنگل عبور ميكرد ذهنم را بخود مشغول داشته ونامت برلبانم جاري بود. چشمهايكه مدت ها براه رفته ات مژه برهم نمي زند و در فرازناي انتظار چشم دوخته است ، مژه هايكه سالهاست پرش را از ياد برده ولبان كه بوسيدن را فراموش كرده اند ،‌ سخنان كه از هزاران موسيقي شيرين تر بگوش مي آيد ،خاطرات كه در احساسم عجين شده و در طول حيات رهايم نخواهد كرد. رنگ خورشيد مي پريد ،‌از نور آن كاسته ميشد. گويا نور ديگري براو تهاجم آورده وابري دستخوش باد گرديده است. ناگهان خورشيدي با هزاران رنگ تابيد ونورهفت رنگ خورشيد را شرمگين ساخت. بي كينه بودن و‌روشني بخشيدن را خورشيد طبيعت از توآموخت. امّاامروز كه اطرافم را تاريكي احاطه نموده و در ميان جهل وظلمت دست و پاميزنم يك لحظ اي از نور رنگين و بي تعصب خويش ممنونم نمي سازي و آب حيات را از من دريغ ميداري ،‌ امروز حياتم بتوبستگي دارد ،‌ عاطفه ات را بشوران وبرپيكر نيمه جان من حيات بخش. كسي كه ميخواهد خود را قرباني توكند ،‌با چه چشمي مردش را به تماشا گرفته اي ؟ درمدت ده سال گريه بچشمانم ، سردي به آغوشم ،‌مغموم به روحم ،‌ خلوت به حركاتم ،‌ تپيدن به قلبم ،‌باتو بودن به احساسم،نواي عشق به روانم ،‌نوشتن اوصافت به قلمم ،آموختي اما از دبستان آموزشت شهادتنامه فراغت حاصل نكردم.‌ ازاين روست كه هم صدابا شاگردان استاد خطابت ميكنم و من هم يكي از شاگردانت هستم ،‌چون تو چگونه زندگي كردن را برايم آموختي ،‌چگونه عشق ورزيدن را يادم دادي ،و چگونه بودن را ،‌ هنگاميكه بامن سخن ميگفتي احساس ميكردم جهان در اختيار من اند و بامن سخن ميگويند. اكنون بكوتاهي دست هجران و بلندي دامن وصل چشم بسته ام.

۲ نظر:

امیر شریف گفت...

هی هی

ناشناس گفت...

آقای تولا سلام
این وبلاک یک شاعر است ، پس باید شاعر گونه باشد
خبر های که نشر میکنی دقیقآ نمی تواند قناعت شعر دوستان را از وبلاک تان حاصل کند
با احترام
داود ناظری